>
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



جبهه رسما «بخور و بخواب» بود؛ خمپاره میخوردیم و میخوابیدیم!(2) - تفحص شهدا

خادمین شهدا
جبهه رسما «بخور و بخواب» بود؛ خمپاره میخوردیم و میخوابیدیم!(2) - تفحص شهدا
شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و اجعلنامن خیرانصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه ************** باکی از این نداریم که شهادت نصیب عزیزان ما شده است. این یک شیوه ی مرضیه ای است که در شیعه ی امیرالمؤمنین از اول پیدایش اسام تاکنون بوده .من در میان شما باشم یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، نگذارید پیش کسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی قدس سره ************* شهید حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا بود و چه زیبا گفت از دوستانش که دراین سال های بعد از جنگ چگونه خواهند شد!! دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند: دسته ای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند!! دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند!!! دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد!!! پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید . چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود!!!
جبهه رسما «بخور و بخواب» بود؛ خمپاره میخوردیم و میخوابیدیم!(2) - تفحص شهدا وصال ؛ پایگاه جامع وب نوشته های  جهادگران فضای مجازی ما می توانیم www.it-help.blogfa.com
بیانیه جنبش حمایت از تهیه کننده برنامه سمت خدا
تماس با نویسنده

موضوعات مطالب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گلایه‌ . 8 سال دفاع مقدس . انتفاضه سایبری . ایران . بانه . بیانیه . بیمارستان . پیرترین رزمنده دفاع مقدس . پیکر مطهرش . تنها زن . تیم اطلاعات عملیات . جبهه وبلاگی غدیر . جبهه وبلاگی غدیر اعلام کرد جنبش سایبری من به دانشجوی پولی معترضم . جنبش سایبری بصیرت حسینی . جنبش سایبری علمداران بسیج» . حاج حسین خرازی . حاج صفرقلی رحمانیان . حاج عباس کریمی . حماسه حضور زنان . حماسه دفاع . حماسه هویزه . حماسه هویزه و تأثیر آن . خاطرات رهبر انقلاب . خشونت سانسور شده . داشتیم میرفتیم کربلا اتوبوس مان را منفجر کردند ..... . دانلود مداحی شهدا . دفاع . دلاور مردان . رهبری . روایت . روز قدس . روند جنگ عراق علیه ایران . روند جنگ عراق علیه ایران (1) . زریبافان . زنان . زیبا و دلنشین . سالگرد شهادت . سالم پیدا شد . سردار بزرگ اسلام . سردار سرلشکر احمد کاظمی . شرمنده . شهدا . شهید . شهید امیر حاج امینی . شهید غلامرضا یزدانی . شهید قاسم نصرالهی . شهید همت . شهید کبیری . عملیاتها . عکس اسرای ایران در عملیات بدر . فرمانده سپاه . فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) . فسا . گلعلی بابایی . لحظه شهادت . لیست کامل . محمد مهدی کاظمی . محمدعلی شاه ، افغانستان ، جبهه ، جنگ ایران و عراق ، مجاهد ، زندا . ناگفته هایی از زنان . هشت دفاع مقدس . هشتم اسفندماه . همسران سرداران شهید . وصیت نامه . ولایت فقیه . یادواره وبلاگی . یک فرزند شهید . کمپین، حامیان توافق خوب .
آرشیو وبلاگ
آرشیو مرداد ماه87
آرشیو شهریور ماه 87
آرشیو مهر ماه 87
آشیو آبان ماه 87
آرشیو آ ذر ماه 87
آرشیو دی ماه 87
آرشیو بهمن ماه 87
آرشیو اسفند ماه سال 87
آرشیو فروردین ماه 88
آرشیو اردیبهشت ماه 88
آرشیوخرداد ماه 88
آرشیو تیر ماه 88
آرشیو مرداد ماه 88
آرشیو مهر ماه 88
آرشیو آبان ماه 88
آرشیو آذر ماه 88
آرشیو دی ماه 88
ارشیو بهمن ماه 88
آرشیو اسفند ماه 88
آرشیو فروردین ماه 89
آرشیو اردیبهشت 89
آرشیوخرداد ماه 89
آرشیو تیر ماه 89
آرشیو مردادماه 89
آرشیو شهریور ماه 89
آرشیو مهر 89
آرشیو آبان 89
آرشیوآذر ماه 89
آرشیو دی ماه 89
آرشیو بهمن ماه89
آرشیو اسفندماه89
آرشیو فروردین ماه 90
آرشیو اردیبهشت ماه 90
آرشیو خرداد ماه 90
آرشیو تیر ماه90
آرشیو مرداد ماه 90
آرشیو شهریور ماه90
آرشیو مهرماه 90
آرشیو آبان ماه 90
آرشیو آذر ماه90
آرشیو دی ماه 90
آرشیو بهمن ماه 90
آرشیو اسفند ماه 90
آرشیو فروردین ماه 91
آرشیو اردیبهشت ماه 91
آرشیو خرداد ماه 91
آرشیو تیر ماه 91
ارشیو مرداد ماه 91
آرشیو شهریورماه 91
آرشیو مهر ماه 91
آرشیو آبان ماه 91
آرشیو آذرماه 91
آرشیو دی ماه 91
آرشیو بهمن ماه 91
ارشیو اسفند ماه 91
آرشیو فروردین ماه 92
آرشیو اردیبهشت ماه 92
آرشیوخرداد ماه 92
آرشیو تیر ماه 92
آرشیو مرداد ماه 92
آرشیو شهریورماه 92
آرشیو مهر ماه 92
آرشیو آبان ماه 92
آرشیو آذر ماه 92
آرشیو دی ماه 92
آرشیو بهمن ماه 92
ارشیو اسفند ماه 92
آرشیو فروردین ماه 93
آرشیو اردیبهشت ماه 93
آرشیو خردادماه 93
آرشیو تیرماه 93
آرشیو مهرماه 93
آرشیو آذر ماه 93
آرشیو فروردین ماه 94


لینکهای روزانه
آپدیت نود 32 [1]
[آرشیو(1)]



لینک دوستان
عاشق آسمونی
EMOZIONANTE
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عاشق آسمونی
EMOZIONANTE
شین مثل شعور
آخرالزمان و منتظران ظهور
پوکه(با شهدا باشیم)
سجاده ای پر از یاس
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
مهندس محی الدین اله دادی
بچه مرشد!
ای نام توبهترین سر آغاز
****شهرستان بجنورد****
..:: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ::..
فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور
قهرمان من
.: شهر عشق :.
وبلاگ مهربان
بوی سیب
ایران اسلامی

بچه های خدایی
شبستان
سه قدم مانده به....
عشق
یادداشت های من
توشه آخرت
ترخون
سیاه مشق های میم.صاد
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
شکیبا
قتیل العبرات
کیمیا
کشکول
واژه های باران
سیرت
صل الله علی الباکین علی الحسین
وبلاگ گروهی جبهه جهادگران مجازی
نیم پلاک
بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور - واحد دررود
سونامی
جامع ترین وبلاگ خبری
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
گروه رزمی کاران ذوالـــفقار. (درچه)
مناجات با عشق
سرباز ولایت
نه آبی .. نه خاکی
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
مطلع مهرورزی ومحبت
صراط مبین
قرآن
* امام مبین *
دوستانه
دکتر علی حاجی ستوده
وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان
انا مجنون الحسین
حباب هایی از ح ق ی ق ت
یکی بود هنوزهم هست
قرآن و اهل بیت(ع)تنها راه نجات
بسیجی
بچّه شهید (به یاد شهدا)
گذر دوست
امتداد قاصدک
مجنون الحسین
سیب های کال
منتظر
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
اجلاسیه سرداران و 14600 شهید استان فارس
آقای آملی لاریجانی عدالت و عادل کجاست؟
سرافرازان
تارنما
نیم پلاک یعنی شهید
::::: نـو ر و ز :::::
مرد آبا دانی(جانباز عطشانی)
کانون فرهنگی اهل البیت(ع)
پلاک طلائی
مردمی ترین رئیس جمهور
طلاییه
شهید حاج عماد
هویزه
جنبش سبز علوی
یا رب الحسین
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا
پایگاه فرهنگی مذهبی بنیان
وبلاگ حاج حسین خرازی
پایگاه اینترنتی ماوا
عروج، دل عاشق می طلبد
تا شهدا با شهدا
بصیرت در قرن 21
پایگاه شهید دوران
ملکوت
انجمنی( اسد زاده)
عطش عشق
وبلاگ قالب
قالب سازمذهبی

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
  ربات مسنجر قافله شهداء - طرحی نو
لوگوی وبلاگ
جبهه رسما «بخور و بخواب» بود؛ خمپاره میخوردیم و میخوابیدیم!(2) - تفحص شهدا



لوگوی دوستان













آمار بازدید

کل بازدیدها : 548089

بازدیدهای امروز : 258

بازدیدهای دیروز : 19

 RSS 

   

شما در گروه شهید چمران هم بودید؟
ما از شاگردان دست چندم ایشان بودیم. ایشان و مقام معظم رهبری «حفظه‌الله» ستاد عملیاتی‌ای را در کاخ استانداری خوزستان راه‌اندازی کرده بودند و هر کسی که می‌توانست در تهران یا شهرستان‌ها نیروهائی را سازمان بدهد، به آنجا اعزام می‌کرد. ما محدوده‌مان نارمک و نظام‌آباد بود و با تائیدیه‌ای از امام جماعت یک مسجد به باشگاه ورزشی‌ای که الان نبش خیابان نظام‌آباد است...
باشگاه دیهیم…
‌بله، بدن‌سازی و بعضی از فنون رزمی را در همین باشگاه دیهیم آموختیم. گروهی که قبل از ما رفتند، از باشگاه دیهیم مستقیم رفتند فرودگاه دوشان تپه و سوار هواپیمای سی-130 شدند. یادم هست عده‌ای از بچه‌ها سوار مینی‌بوس‌های کوچکی شدند و با همان مینی‌بوس رفتند توی هواپیما. عده‌ای هم زیر مینی‌بوس! می‌گفتند می‌خواهیم برویم اهواز پیاده شویم و برویم جنگ. ما با قطار رفتیم. به اندیمشک که رسیدیم قطار دیگر جلوتر نمی‌رفت. گفتند جاده اندیمشک ـ اهواز زیر آتش است و اگر از جاده اسفالت هم بروید زیر آتش هستید. ما برای این که به اهواز برسیم، اندیمشک پیاده می‌شدیم و ‌رفتیم دزفول. از دزفول با ماشین ‌رفتیم شوشتر و از شوشتر ‌رفتیم فلکه چهارشیر اهواز. یعنی یک دور کامل ‌زدیم تا ‌توانستیم خودمان را به اهواز برسانیم.
مستقیم راه نداشت.
نخیر، زیر آتش دشمن بود و ایمنی نداشت. در چنین شرایطی، در کاخ استانداری اهواز، ستاد عملیاتی جنگ‌های نامنظم تشکیل شده بود و بچه‌ها می‌آمدند و تقسیم می‌شدند. وقتی می‌گویم بچه‌ها یعنی گروه‌های 10، 12 نفره و حتی 3 ، 4 نفره. برگ اعزام را گرفته و آمده بودند، در آنجا توفیق داشتیم که خدمت عزیزان باشیم.
از شکست کربلای 4 و فتح‌الفتوح کربلای 5 برایمان بگوئید.
این عملیات‌ها را باید در ظرف زمانی خودشان تحلیل کرد. بین کربلای 4 و 5 بیش از چند روز فاصله نبود، درحالی که بین عملیات‌های خیبر و بدر نزدیک یک سال فاصله است. کربلای 4 به‌نوعی لو رفت. خیلی از یگان‌ها درگیر نشدند و آنهائی هم که شدند درگیری موفقیت‌آمیزی نداشت. من آن موقع مهمان گردان شهادت لشکر 27 بودم. خدا رحمت کند دوست ما شهید جواد صراف را. خلق حسنه‌ای داشت. او فرمانده گردان شهادت لشکر 27 بود. هم کربلای 4 و هم کربلای 5 را خدمت این بزرگوار بودیم، منتهی تقدیر این‌گونه رقم خورد که قبل از این که گردان شهادت به خط برسد، فرمانده‌اش شهید شود، یعنی هنوز گردان به خط نزده،‌ فرمانده گردان به شهادت رسید. موانعی که آنجا بود عراق را مطمئن می‌کرد که به هیچ‌وجه امکان پیشروی نیروهای ایرانی نیست. قدرت ما در روحیات رزمندگان بود و هست و همواره این‌گونه خواهد بود.
سردار افشار که مدتی قائم مقام وزیر کشور بود، آن موقع قائم مقام فرمانده کل ستاد کشوری بود. رشته ستادی من بازرسی فرماندهی کل قوا بود. قرار گذاشتیم همکاری کنم، ولی در موقع عملیات کسی به من کاری نداشته باشد. یک بار پیغام آمد که ستاد بازسازی یگان‌های رزمی در اهواز جاده خرمشهر راه اندازی شده و آقای افشار دستور داده‌اند که به فلانی بگوئید برای عملیات بیاید آنجا. گفتم ما را معذور بدارید و عذرخواهی کردم. گفتم قرار ما چیز دیگری بود، لذا آمدم و ماشین را گذاشتم قصر فیروزه و برگشتم جنوب و شدم مهمان گردان شهادت لشکر 27 حضرت رسول(ص) و آماده شرکت در کربلای 4. 
فرمانده گردان، شهید صراف از رفقای قدیمی ما بود و تاکید داشت که بروم پیش ایشان. این که می‌گویم مهمان بودم از این جهت است، چون من قبلا قائم مقام تیپ بودم، ولی وقتی به این شکل می‌آئید، مهمان هستید، چون هر جائی سازمان خودش یعنی فرمانده‌، معاون، فرمانده گروهان و ... را دارد. شهید صراف به من تاکید کرد که بیا چادر ارکان پیش ما. گفتم کار اگر گیر کرد من از چادر شما هم جلوتر می‌روم، ولی فعلا گروهی از بچه‌های نظام‌آباد اینجا هستند و بد نیست که چند وقتی با بچه‌ محل‌های خودمان محشور باشم.
لذا کربلای 4 و 5 را در حضور این دوستان بودیم. روحیات این بچه‌ها ترکیبی از روحیات مختلف بود. مثلا در همین جمع چند تا از بچه‌های بسیار بسیار قوی معنوی بودند که هنوز هم در قید حیات هستند. برادرمان آقای رضا خوش‌لهجه که فکر می‌کنم الان مدیرکل اخبار داخلی خبرگزاری جمهوری باشد. ایشان یکی از بچه‌ بسیجی‌های همان گروه نظام‌آباد بود.

با شما بودند؟
بله، ما توفیق داشتیم خدمتشان باشیم. بسیاری از شهدای گرانقدری که عرض می‌کنم همین طور. این ترکیب روحی تماشائی بود. در این جمع بودند دوستانی که اهل سنخوری نبودند، نمی‌توانستند زیبا سخن بگویند و کتابی حرف نمی‌زدند، ولی موقع عمل و اقدام، همان کسی را که فکر می‌کردی نمی‌تواند، از خیلی‌ها جلوتر بود. تسبیح من دست شهید صراف بود. چند روزی بود که تسبیحم را گم کرده بودم. یک روز صدایم زد و گفت آقا منصور! تسبیحت پیش من است. تسبیح را گرفتم و صورتش را بوسیدم و ایشان یک ربع بعد شهید شد. بچه‌های گردان به قدری فرمانده‌شان را دوست داشتند که قرار شد آنها باخبر نشوند که فرمانده شان شهید شده، چون اذیت می‌شوند.
روی آنها تاثیر می‌گذاشت.
شدید! عاطفه در آنجا در اوج خود بود، منتهی وظیفه سنگین‌تر ایجاب می‌کرد که عاطفه خودمان را کنترل کنیم. یک شب قبل از عملیات به این بچه‌ها گفتم ما داریم جائی می‌رویم که جای گریه نیست، بلکه جای لبخند است. جلوی دشمن گریه بی گریه. گریه مال محافل پشت خط است، لذا از الان که دارید توی خط می‌روید لبخند روی لبتان باشد، ولو این که دوستتان هم روی زمین بیفتد. شاعر می‌گوید: «اظهار عجز نزد ستم‌پیشه ابلهی است.» جلوی عراقی قرار نیست گریه کنیم: «اشک کباب موجب طغیان آتش است». امشب دوستت را خوب نگاه کن،‌ چون دیگر در این کره خاکی جلسه‌ای با این ترکیب تشکیل نمی‌شود. این را در اردوگاه کارون به بچه‌ها گفتم، گفتم عده‌ای از شما که دارید صدای مرا می‌شنوید، احتمالا شهید و یک عده هم مجروح می‌شوید. پارک ملت که نمی‌خواهیم برویم قدم بزنیم. می‌رویم جائی که تیر است و ترکش. یک عده‌ ممکن است اسیر یا مفقود بشوید، پس حواس‌تان باشد که اولا به تکلیف، یعنی هرچه که فرمانده گفت عمل کنید و در این مسیر برای خودتان اجتهاد نکنید. اگر فرمانده گفت مجروح را بگذار زمین و پیشروی کن، این کار را بکن. اگر گفت مجروح را بردار و برو عقب، برو عقب. سئوال نکن چرا. وسط معرکه نمی‌شود کسی بیاید و بگوید استنباط من این نیست. کسی در آنجا اجازه استنباط ندارد. یک نفر فرمان می‌دهد، بقیه اجرا می‌کنند.
فهم و تبعیت‌پذیری بچه‌ها بسیار بالا بود. فردای آن شب وقتی می‌خواستیم راه بیفتیم. گفتم برادر یا دوستت هم شهید شد، عجله نکن. یا خودت هم شهید می‌شوی و به او می‌رسی یا وقتی برگشتی گریه کن، نه این که در آنجا بزنی توی سر خودت که حسن افتاد یا محمد افتاد. تیر خوردن و شهید شدن و ... حتما برای همه ما وجود دارد. با اخوی‌مان محمود که شهید شد قرار گذاشتیم هرکداممان شهید شدیم، موقعی که مادرمان سراغمان را می‌گیرد بگوئیم جائی که هست، بخور و بخواب است. بعد پیش خودمان می‌گفتیم همین‌ طور هم هست. وقتی تیر می‌خوری می‌افتی و می‌خوابی دیگر! (با خنده)
دروغ هم نگفتید!
برای این که خیال حاج خانم راحت باشد، قرار شد بگوئیم جای فلانی جای بخور و بخواب است. البته مادر ما که خدا حفظش کند، خودش سپاهی است و نمی‌شد خیلی گولش زد، ولی هر وقت می‌پرسید، ما این قانون بخور و بخواب را داشتیم.
در کربلای 5، جلوی گردان شهادت، دسته‌ای بود که شهید حسن رحیمی از بچه‌های نظام‌آباد فرمانده آن بود. 36 نفر از این بچه‌ها نوک پیکان گردان شهادت بودند. من توفیق داشتم همراهی با این عزیزان را داشتم. برادری در این دسته بود که امروز شاید تنها اثری که از او باقی مانده، فقط ورقه آهنی سر کوچه‌شان در محله دولاب خیابان غیاثی باشد که رویش نوشته شهید جواد درزی. این فرد هیچ وقت نتوانست سخنرانی کند، ولی مردانگی‌ای به خرج ‌داد که حیرت‌انگیز است. عرض کردم که ترکیبی از همه روحیات در جبهه وجود داشت. بعضی‌ها یک شاخه را می‌بینند و شاخه دیگر را نمی‌بینند. چند روزی با هم بودیم. اصطلاحاتشان را عیناً برای شما می‌گویم، چون باید صفائی را که در آنها دیدیم بازگو کنیم. چادر اینها شهردار داشت و هر روزی نوبت کسی می‌شد که مثلا چادر را تمیز کند. دو به دو شهردار می‌شدند. گفتم به شرطی پیش شما می‌آیم که بگذارید من هم شهردار بشوم و نگوئید که این فرمانده بوده و پاسدار رسمی است. اگر می‌گذارید من هم شهردار بشوم، می‌آیم به چادرتان. با این شرط رفتم، ولی هر روز که نوبت من شد نگذاشتند کار کنم. تا می‌رفتم ببینم کتری کجاست یا استکان‌های پلاستیکی را جمع کنم ببرم بشویم، می‌دیدم نیست. می‌رفتم پای تانکر آب و می‌دیدم برادرمان شهید جواد درزی و حسین آقای اثنی‌عشری که از بچه‌های مشدی خیابان غیاثی بودند، دارند استکان‌ها را می‌شویند. گفتم: آقا جواد! قرار ما این نبود. روز اول با شما چه قراری گذاشتم؟ منتهی باید این حرف ها را با لبخند هم می‌گفتی که یک وقت به آنها برنخورد. آقای اثنی عشری گفت: آقا احملو! آقا احملو! دال اسمم را هم نمی‌توانست درست بگوید. گفتم: بله! گفت: پایت را بردار. نمی‌دانستم منظورش چیست. پایم را برداشتم. گفت: آخیش! راحت شدم. مثلا می‌خواست بگوید خاک زیر پایت هستم و این شکلی می‌گفت. اصطلاحاتشان برایم مفهوم نبود. شهید بزرگوار محمد سپهری بود که هنوز خیلی‌ها باید بنشینند و نوشته‌هایش را تحلیل کنند که چقدر معنوی می‌اندیشید و می‌نوشت. زنده‌ها را هم که عرض کردم. مثلا آقا رضا خوش لهجه، خودش شهید زنده است.


خلاصه به دوستان گفتم در زمان درگیری بحث نکنید. فرمانده گفت برو عقب، معطل نکن. شب وقتی رفتیم، در مسیر، برادر عزیز و بزرگواری داریم که الان حقوقدان هم شده. قاسم بوربور. قاسم جانبازی است که چندین روز به کُما رفت، چون تیر به سرش خورد و اگر لطف خدا نبود، ما امروز ایشان را نداشتیم. برادر شهید هم بود. قرار بود وارد کانال ماهی شویم. حدوداً‌ نزدیک به یکی دو کیلومتر از سه راه شهادت، باید یال کانال ماهی را می‌گرفتیم می‌رفتیم جلو، یعنی در محاصره. به سه راه شهادت یک زمانی می‌گفتند سه راه مرگ. واقعا هم جای خطرناکی بود و از هر 5 ماشین به 3 تایش خمپاره می‌خورد. آن هم نه این که ترکش به آن بخورد، بلکه خمپاره مستقیم می‌رفت داخل ماشین، چون دشمن روی آنجا تمرکز آتش داشت. تمام توپخانه‌شان با یک گِرا،‌ آتش را یک جا می‌ریختند، لذا رگبار آتش بود، در حالی که قبضه‌های توپخانه‌ای یا منحنی‌زن توپخانه رگبار ندارد، اما چون همه آتش را متمرکز یک جا می‌ریختند، در هر ثانیه چندین گلوله سنگین یک جا فرود می‌آمد و مثل رگبار بود.
آن شب داشتیم ستون می‌بردیم. خودروها آتش گرفته بودند و در بعضی‌هایشان راننده پشت فرمان سوخته و به شهادت رسیده بود، یعنی اصلا فرصت پیدا نکرده بود در ماشین را باز کند و پائین بیاید. حالا شما باید لابلای اینها نیرو می‌بردید. نرسیده به سه راه، شهید سپهری گفت آخ پایم! من فکر کردم پایش پیچ خورده، نگو تیر خورده بود! گفتم: محمد! از صف بیا بیرون که صف بچه‌ها گسسته نشود. دیگر هم او را ندیدم. بعد که آمد توی خط، فهمیدم پایش پیچ نخورده، تیر خورده! اگر چه حتی اگر هم می‌دانستم کاری از من بر نمی‌‌آمد، چون باید پیشروی می‌کردیم. یکی دو کیلومتری جلو رفتیم. بنا شد که گردان علی‌اکبر لشکر سیدالشهدا مجری‌ اول باشد و گردان شهادت لشکر 27 مجری دوم. به دوستان تاکید کردم که با بیلچه‌های کوچک، روی دژ ماهی در حد مختصر جان‌پناهی برای خودشان مهیا کنند، چون تجربه تیر تراش را داشتم. تیر تراش اصطلاحی است که تیربار را روی زمین می‌خوابانند و از سطح شلیک می‌کنند. اگر راه بروید تیر توی پایتان می‌خورد، اگر هم بنشینید می‌خورد توی سرتان و باید جان‌پناه داشته باشید. ما هم تیرتراش درست کردیم که تیر به بچه‌ها نخورد.
گردان علی اکبر وارد عملیات شد. به شهدای پاکشان درود می‌فرستیم. فاصله ما با عراقی‌ها 30 متر بود. تصویر شهادت آن بچه‌ها هنوز هم جلوی چشمم هست. تا ساعت 5/1، 2 از 36 نفری که جلوی گردان بودند، 24 نفر مجروح و شهید شدند. به شهید کاظم منش گفتم آمار بگیر ببینم چند تا از بچه‌ها زنده هستند. قاسم بلند بلند شمرد یک، دو، سه. گفتم: آدم توی خط که این‌جوری نمی‌شمرد. خدا رحمتش کند. گفتم توی خط با چشم‌هایت نگاه کن و بشمر و به من بگو. رفت و آمد و گفت 24 تا مجروح و شهید، با خودت می‌شویم 12 نفر که 4 تا سرپائی مجروح شده و 8 تا هیچی نخورده.
در آنجا کسی که تیر یا ترکش می‌خورد، اگر می‌توانست روی پای خودش راه برود غنیمت بود. آقای خوش لهجه وقتی ترکش خورد، آمد و گفت منصور! من یک ترکش ریز خورده‌ام. پرسیدم: رضاجان!‌خودت می‌توانی روی پایت بروی؟ البته من چون خیلی ایشان را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم می‌ترسیدم شهید شود و نگرانش بودم، به همین خاطر ترکش که خورد خیلی خوشحال شدم و گفتم در محاصره نماند و شهید شود. به او گفتم: راه ایران این است! این یال را بگیر و برو جلو. تا آن روز از ترکش خوردن کسی این قدر خوشحال نشده بودم. به خاطر این که زنده بماند، گفتم از محاصره برود بیرون و ایشان رفت.
در این میان شهید جواد درزی – به عنوان نمونه می‌گویم، وگرنه برای هر یک از این 24 نفر باید یک کتاب نوشت- به سرش ترکش خورد و دیدم دارد خون می‌آید. گفتم: آقا جواد! بچه‌ها به سرت باند می‌بندند. می‌توانی روی پای خودت بروی عقب. این را هم بگویم که فاصله ما تا سه راه شهادت چند صد متر گل چسبناک بود، درست مثل این که سریش ریخته باشند. من جاهای سخت زیاد رفته بودم، ولی این که با دست‌، پایم را بیرون بیاورم تا بتوانم راه بروم چیز دیگری بود. توی خواب دیده‌اید می‌خواهید بروید، اما پاهایتان سنگین است و نمی‌توانید. اینجا هم باید پاها را با دست از گِل بیرون می‌آوردید تا می‌توانستید جلو بروید. در این وضعیت چه کسی می‌خواست مجروح ببرد عقب؟ هر یک مجروح چهار تا حامل مجروح می‌خواهد. برانکار هم که به تعداد نبود. در یک دسته 36 تائی، دو تا برانکار داشتیم. آنجا آن قدر تیر و ترکش می‌زدند که باید مجروح را توی پتو می‌گذاشتی و می‌بردی. مثلا برادرمان آقای ماندگار که الان از بچه‌های وزارت دفاع است، ترکش به پهلویش خورد و من گفتم او را توی پتو بیندازید و ببرید. الان می‌گوید بیهوش بودم، اما صدای تو توی ذهنم بود.
در چنین شرایطی به شهید درزی گفتم خودت می‌توانی بروی؟ گفت: بله. گفتم: اگر بتوانی بروی، چهار نفر را به ما کمک کردی. گفتم می‌روم و رفت. نیمه‌های شب سنگر به سنگر به بچه‌ها سر زدم که ببینم وضع‌شان چه جور است. دیدم از سمت ایران در راه باریکی در کنار دژ، یک روحانی دارد می‌آید. هوا مهتابی بود و عمامه او هم سفید و می‌درخشید!‌خیلی ناراحت شدم و گفتم من اینجا به‌زور روی سر بچه‌ها کلاه آهنی گذاشته‌ام تا حادثه را کنترل کنیم. فرمانده موظف است کنترل کند و فرمانبری هم باید صورت بگیرد تا جان بچه‌ها را که امانت حفظ کند. حالا وسط این معرکه، چطور یک روحانی دارد با عمامه سفید می‌آید؟ ‌البته بودن روحانی در آن مجموعه موجب تقویت روحیه بچه‌ها می‌شد، ولی معمولا دوستان روحانی عمامه‌شان را در کیسه می‌گذاشتند و هر وقت لازم می‌شد میگذاشتند روی سرشان.


در آن نور مهتاب که فاصله‌مان هم با عراقی‌ها کم بود، کار بسیار خطرناکی بود. دیدم آن روحانی گاهی می‌ایستد، گاهی زیگزاک می‌رود، گاهی حرکت نمی‌کند. خودم را آماده کرده بودم که اگر آمد دو سه تا تلنگر هم به او بزنم و بپرسم این چه کاری است؟ آمد جلو و دیدم شهید درزی است که سرش را باندپیچی کرده است! فهمیدم از سه راه شهادت رفته امداد و سرش را باندپیچی کرده و برگشته. این هم که گاهی می‌ایستاد به خاطر ضعف بنیه‌ای بود که در اثر خونریزی و ترکش پیدا کرده بود. پرسیدم: آقاجواد! توئی؟ گفت: بله. گفتم: برای چه آمده‌ای؟ گفت:‌ من بروم چه بگویم؟ گفتم:‌ تو که رفته بودی. بروم ندارد. تو رفتی ایران و سرت را پانسمان کردی. گفت: «بروم بگویم بچه‌ها در محاصره هستند و من آمده‌ام؟»
خیلی حرف است! فقط گفتنش آسان است. دو تا شلیک عراقی را باید دید تا ببینید طرف چه کار می‌کند. بعضی‌ها از ترس زمین را گاز می‌زنند، ولی او گفت بروم بگویم بچه‌ها در محاصره بودند و من آمدم؟ بعد دست مرا گرفت و چیز دیگری گفت که خجل شدم. گفت: «آقای فرمانده! من نامرد نیستم.» این می‌تواند عنوان یک کتاب باشد: «من نامرد نیستم». توی دلم گفتم خیلی‌ها نامردند. این بنده خدا دلیل داشت، چون مجروح شده بود و می‌توانست برود و هیچ‌ کسی هم مؤاخذه‌اش نمی‌کرد. روحیه چیزی است که خدا می‌دهد. او برای رفتن به جبهه دلیل داشت و دلیر و سرافراز بود. همین یک جمله از صد تا کتاب معنوی مؤثرتر است. او برگشت و امروز ما نهایتا یک ورقه آهنی زده‌ایم به دیوار سر کوچه‌اش و نوشته‌ایم شهید جواد درزی، اما چه کسی می‌داند عمق معرفت او چقدر بود. این حرف را که زد، خجل شدم و به خودم گفتم بیخود کردی این حرف را به او زدی. خیال کردی چون پاسدار رسمی هستی می‌توانی به این جور آدم‌ها چیزی بگوئی؟ راضی شدم که بیاید و در سنگر تیربار بنشیند و گفتم: «آقا جواد! فردا صبح اینجا کربلا است. بیا بنشین استراحت کن. خیلی از تو خون رفته.» گفت: «باشد.»
دی ماه و هوا سرد بود. خوزستان و جنوب همان طور که گرمایش با بقیه جاها فرق دارد، سرمایش هم استخوان می‌ترکاند. او را نشاندم و پتوئی را رویش انداختم. به من قول داد که برای صبح تجدید قوا کند. چند متری که دور شدم، برگشتم دیدم دارد به تیربارچی کمک می‌کند. نوارهای سرش را هم باز کرده بود و از استراحت خبری نیست. صبح فردا سهمش را گرفت. این دفعه تیر مستقیم به مغزش خورد و خون فوران زد. پیکر پاکش هم چندین سال آنجا ماند. یعنی رفت، برگشت و ماند! گل و لای کانال‌ ماهی با هر ترددی جلوتر می‌آمد و من بعضی از بچه‌ها را دیدم که با این گل مومیائی شدند. اینهائی را که می‌بینید بعد از چندین سال پیکرشان را برمی‌گردانند چنین حالاتی برایشان پیش آمده بود.
از هر دو گروه در کربلای 5 داشتیم. شهید بزرگوار صراف فرمانده گردان. بعضی‌ها می‌گویند بچه‌های جبهه خشن هستند. زیباترین روحیات را شهید صراف داشت. امکان نداشت با او دیده‌بوسی کنی و معطر نباشد. عطری که به بچه‌ها هم می‌زد. یک روز رفته بودم کرخه و دیدم گردان را برده داخل دره و دستور قشنگی به آنها می‌دهد و می‌گوید بخندید. گفتم: جواد! این هم شد دستور؟ 313 بسیجی رزمنده را آورده‌ای توی گردان و می‌گوئی بخندید؟ کسانی که می‌گویند اینها خشونت‌طلب هستند، به ما بگویند کدام فرمانده است که دستور خنده بدهد؟ گفت: «خنده اینها دیدن دارد. این همه گل که یک جا باشند و بخندند، خدا خیلی خوشش می‌آید. بگذار این بچه‌ها بخندند.» واقعاً هم خنده بچه‌های مؤمن دیدن داشت. الان هم وقتی بچه‌ها در یک جمع معنوی لبخند می‌زنند، انسان کیف می‌کند. حالا تصورش را بکنید 313 نفر از این بچه‌ها یک جا باشند و به دستور فرمانده‌ای که عاشقش بودند بخندند. شهید جواد درزی از چنین سطح معرفتی برخوردار بود، شهید جواد صراف از سطح معرفت دیگری.
فردا صبح از سردار کوثری – که الان در مجلس تشریف دارند- دستور آمد که عقب‌نشینی کنید. ساعت 7 صبح شهید کرمانشاهی خودش را رساند و گفت دستور آمده که بکشید عقب. عراقی‌ها وقتی دیدند ما داریم می‌رویم عقب، روحیه گرفتند و تیربار را برداشتند و بچه‌ها را تعقیب کردند تا آنها را درو کنند. در این شرایط یکی باید بایستد تا بقیه تاکتیکی برگردند عقب. پیکرهای بچه‌ها باقی مانده بودند و بقیه باید عقب‌نشینی می‌کردند. عراقی‌ها هم داشتند می‌آمدند تا بچه‌ها را به رگبار ببندند و از بین ببرند.
در چنین شرایطی آدم باید خیلی دل و جرئت داشته باشد تا جلوی آنها بایستد که بقیه بروند، چون آنهائی هم که عقب‌نشینی می‌کنند معلوم نیست زنده بمانند، چه رسد به این اولی! محسن گفت من می‌ایستم گفتم: می‌توانی؟ گفت: بله. گفتم: بنشین و تیربارت را میزان کن. تیربار بعدی 200 متر پشت سر توست. شروع که کرد، تو بلند شو و راه بیفت تا نفر بعدی جایت را بگیرد. مردانه جلوی عراقی‌ها ایستاد ولی بعدها متاسفانه معتاد شد. من بعدها مدتی رئیس فرهنگسرای خاوران بودم و به بچه‌های غیاثی سر می‌زدم و می‌پرسیدم فلانی کجاست؟ هی می‌گفتند سلام می‌رساند، ‌ولی هیچ‌ وقت او را نیاوردند من ببینم. بعد از مدتی مطلع شدم همان کسی که در آنجا شیر میدان بود، در تهاجم فرهنگی از دست رفته است. این هم تلفات تهاجم فرهنگی که تکلیف ما را هم مشخص می‌کند. تهاجم نظامی ما تلفات نداشت. اسم نظامی‌اش تلفات بود، چون اگر فرد سالم برگردد، رزمنده پر افتخار است، مجروح بشود، جانباز است، اسیر بشود آزاده است، چون اسیر نیست و امیر است. کشته هم بشود شهید است. حتی استخوان‌هایشان هم که بعد از چند سال می‌آید تعهد ایجاد می‌کند، پس تلفات نداریم، ولی در حوزه فرهنگی، دیگر نمی‌توانید از این بچه‌ها یاد کنید. وقتی گرفتار می‌شوند، تلفاتش تلفات قابل ذکری نیست و نمی‌شود با فخر از آنها یاد کرد. متاسفانه من همه نوعش را دیده‌ام.
یکی دو سالی هست که نوشتن خاطرات جنگ باب شده، آیا شما این کتاب‌ها را مطالعه کرده‌اید؟ نظر یا توصیه خاصی در این زمینه دارید؟

کلا هر آنچه بوده، باید به عنوان یک پازل ضروری به اطلاع نسل‌های بعدی برسد. بله، من هم چون وظایف خاص فرهنگی داشته‌ام ـ در این 10، 20 سال رئیس فرهنگسرای خاوران و فرهنگسرای بهمن بوده‌ام و در اینجا هم که مستقیما با فرهنگ ایثار و شهادت مواجه هستم ـ تاکید می‌کنم کسانی که بوده‌ و دیده‌اند، به عنوان یک امانت‌ باید موضوع را منعکس کنند. ما هر رزمنده‌ای را که از دست می‌دهیم، در واقع بخشی از فرهنگ دفاع مقدس را دفن می‌کنیم. فرهنگی را که در سینه اینهاست، کسی نقل نکرده و حق نسل جدید است که بداند چه اتفاقاتی روی دادند چه. اگر بچه‌های ما بدانند دعوا بر سر چه بود، پای آن می‌ایستند، ولی اگر ندانند پای آن نمی‌ایستند. شما هر قدر هم به من لطف داشته باشید و این ورقه را بدون خواندن امضا ‌کنید،  از در که دارید می‌روید بیرون، تشکیک می‌کنید که این چه بود که فلانی تاکید کرد بدون مطالعه امضا کنم؟ با آسانسور که می‌روید پائین، باز تحلیل می‌کنید،. به پارکینگ که می‌رسید به خودتان می‌گوئید اگر تعهد‌آور بود تکذیب می‌کنم، چون نخوانده‌ام. می‌خواهم عرض کنم مقدمه تعهد، علم و آگاهی است. اگر ندانید در کاغذ چیست نباید آن را امضا کنید، چون امضا هم بکنید پای آن نمی‌ایستید.
فرهنگ انقلاب و فرهنگ دفاع مقدس را اگر به همان شکلی که بوده توصیف کنید – من بخشی از کربلای 5 با چند تا آدمی را که آنجا بودند بیان کردم، از شهید صراف عزیزی که فرمانده گردان شهادت و در واقع فرمانده دل‌ها بود تا آن برادر عزیز، جواد درزی که مجروح و جانباز شد ولی باز برگشت. اگر اینها را به نسل جدید انتقال ندهید نمی‌دانند. ما وظیفه داریم این مسائل را انتقال بدهیم. اگر آگاهی و علم را بدهیم، تعهد حاصل می‌شود. تعهد با کلنجار و ورد و این چیزها حاصل نمی‌شود: «لکلّ شیئ طریق»: برای هر چیزی طریقی و راهی وجود دارد. برای ایجاد تعهد هم آگاهی و علم لازم است. تعهد «من غیر علم»  به قول علما تعهد نیم‌بندی است و چندان ارزشمند و قابل محاسبه نیست.
و سخن آخر؟
دعا کنید خدا به همه ما حسن عاقبت عطا فرماید و شهدا از ما راضی و خشنود باشند. این بهترین چیزی است که می‌شود به صورت یک آرزو مطرح کرد. افتخارمان هم این است که بگوئیم چند صباحی تماشاچی ایثار اینها بوده‌ایم.



نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 11:0 صبح روز یکشنبه 92 مهر 21